روایتی خواندنی از شهادت یک جوان در جریان تظاهراتهای انقلاب اسلامی در اردکان


یا فاطمه الزهرا

وبلاگ خبری ،فرهنگی و اجتماعی مسجد فاطمیه مهرجرد

به مناسبت اربعین شهدای شهرهای مختلف روز ۱۲ رمضان مصادف با ۲۶/۵/۵۷ در اردکان تعطیل عمومی اعلان گردید و به همین مناسبت مجلسی در مسجد جامع برگزار شد.

از صبح زود موج جمعیت راهی مسجد جامع گردید و حتی عده زیادی از اهالی میبد هم به اردکان آمدند و حضرت آیت الله خاتمی و آیت الله اعرافی نیز در این مراسم شرکت کردند ساعت حدود ۵/۸ صبح بود که رئیس شهربانی با چند تن از مأمورین در مسجد حضور یافتند و با دیدن پرچم ها قرمز و پلاکاردها حسابی ناراحت شدند ولی آقای شیخ احمد احمدی با دیدن این وضع به رئیس شهربانی گفت: صلاح نیست شما در اینجا بمانید و بهتر است مسجد را ترک کنی و او هم ناگزیر از آنجا رفت.

مراسم پس از سخنرانی و قرائت چند مقاله و شعر پایان یافت مانند دفعه قبل مسیر راهپیمایی را روی کاغذ‌های کوچک نوشته از پنجره گنبه به پایین ریختیم و مردم با آگاهی از مراسم و مسیر راهپیمائی از مسجد بیرون آمده و پرچمهای قرمز و پلاکاردها را نیز با خود برداشتند و در مسیرهای تعیین شده به راه افتادند.

شروع راهپیمائی با آرامش و سکوت همراه بود اما ما می‌خواستیم به نحوی تظاهرات را از این سکوت بیرون بیاوریم لذا چند نفر فرستادیم نزد حضرت آیت الله خاتمی که در جلوی تظاهرات در حال حرکت بود تا اجازه بگیرند چند شعار بدهیم آنها رفتند و از آیت الله خاتمی خواستند اجازه بدهد الله اکبر بگویند اما قبل از آنکه آیت الله خاتمی چیزی بگوید آیت الله اعرافی گفت: هیچ اشکالی ندارد الله اکبر بگوئید. مردم از جلو بسیج فعلی الله اکبر گفتن را شروع کردند، نزدیک میدان ۱۵ خرداد فعلی که رسیدیم باز چند نفر را فرستادیم نزد حضرت آیت الله خاتمی تا اجازه بدهند درود بر خمینی هم بگویند، باز هم قبل از اینکه آیت الله خاتمی چیزی بگوید آیت الله اعرافی گفت: ‌شعار درود بر خمینی هیچ اشکالی ندارد.

لذا از میدان پانزده خرداد به بعد شعار الله اکبر و درود بر خمینی سراسر خیابان را فرا گرفت و مردمی که ۱۵ سال نتوانسته بودند نامی از امام را بر زبان جاری کنند آن روز با راحتی تمام در خیابان به اصطلاح پهلوی اردکان شعار درود بر خمینی می‌گفتند: آیت الله خاتمی آن روز دچار ناراحتی بود و از راه خیابان جنب بیمارستان ضیایی به منزل بازگشت و آیت الله اعرافی هم از همانجا به میبد رفت.

مردم با رسیدن به پارک شهر تابلوهای پلاستیکی اصول انقلاب به اصطلاح سفید که دور تا دور میدان نصب بود شکستند و چند شیشه حزب رستاخیز هم شکسته شد ما سعی کردیم دوباره تظاهرات را آرام کنیم تا تظاهر کنندگان بدون مشکل به پایان مسیر برسند، اینطور هم شد و جمعیت طبق میسر تعیین شده به مسجد جامع بازگشتند اما عده‌ای به جای آمدن به مسجد جامع به طرف کوشکنو رفتند.

ما هم پرچم ها و پلاکاردها را جمع کرده به طرف مدرسه علمیه رفتیم، ‌در نزدیکی مدرسه جمعیت زیادی که به مسجد جامع آمده بودند به طرف بازار سرازیر شدند. من به یکی از دوستان که همراهم بود گفتم خدا خیر گرداند این جمعیت امروز یک کاری دست ما می‌دهد. ما به مدرسه علمیه رفتیم مشغول صحبت بودیم که ناگاه عده‌ای سراسیمه و خون آلود به مدرسه آمدند و گفتند: پاسبان‌ها تیراندازی کردند،‌ گفتیم: کسی هم کشته شده، گفتند: نه فقط قانعی باتون روی کمرش خورده نمی‌تواند روی زمین بلند شود. چند لحظه بعد عده‌ای دیگر آمدند و گفتند: قانعی را بردند بیمارستان اما جریان درگیری از این قرار بوده است: تظاهرات که تمام شده بود عده‌ای که به انتهای خیابان فرح آن روز رفته بودند پس از بازگشت می‌بایست از جلو شهربانی عبور کنند، پاسبانهای مسلح که در جلو شهربانی ایستاده بود را بر آنها می‌بندند. بعد زنها می‌آیند و راه را باز می‌کنند و هنگام عبور جمعیت از جلوی کوچه شهربانی ناگاه شیشه یک مغازه جنب کوچه شهربانی شکسته می‌شود بعضی از تظاهرکنندگان می‌گفتند: مأموران شکسته‌اند شاید هم بر اثر برخورد سنگ شکسته شده باشد لذا مامورین به دستور رئیس شهربانی که بسیار ترسو و بزدل و بی کفایت بود شروع به تیر اندازی می‌کنند و یکی از مأمورین که در جلو خیابان شهید قانعی فعلی مستقر بوده و اسلحه‌اش را به طرف مردم می‌گیرد و عده‌ای را مجروح و مصدوم می‌کند، خلاصه آن روز در آن درگیری حدود ۲۰ نفر مجروح شده بودند که حال بیشتر آنها خوب بود یکی استاد محمد افخمی بود که تیر به شکم او خورده بود و چند نفر دیگر هم تیر به پای آنها خورده بود اما شهید قانعی تیر زیر بازویش را شکافته بود و ریه‌اش را پاره کرده بود و در نخاعش گیر کرده بود.

همه گمان می‌کردند که باتون به کمرش خورده و استخوان کمرش شکسته،‌ متاسفانه کادر بیمارستان هم دچار همین خطا شده بود و فقط بازوی او را پانسمان کرده بود.

چند مجروح هم به مدرسه علمیه آمده بودند دکتر سید اکبر حسینی نژاد آنها را معاینه کرد اما چون هیچ وسیله‌ای در دسترس نبود ناگزیر آنها را مخفیانه به عقدا و نائین فرستادیم تا زخمهایشان پانسمان شود.

ساعت حدود سه بعد از ظهر بود، ‌من به اتفاق آقای دکتر سید علی اکبر حسینی‌نژاد که در آن زمان دانشجوی پزشکی بود به بیمارستان رفتیم البته آن روز کسی جرأت نمی‌کرد به بیمارستان برود زیرا می‌ترسیدند که شهربانی آنها را دستگیر کند. ما هم پس از چند ساعت تأخیر به بیمارستان رفتیم، شهید قانعی در اتاقی در ضلع شمال غربی بیمارستان اتاق بزرگ تخت دوم بستری بود، به محض اینکه چشمش به من افتاد،‌ گفت:‌ آقای سپهری آیا من دینم را به اسلام ادا کردم،‌ آیا خدا از من قبول می‌کند. من گفتم: بلی شما به وظیفه‌ات عمل کردی ناراحت نباش چند کلمه دیگر با او حرف زدم. رنگش زرد شده بود و شکمش کمی ورم کرده بود ناگاه دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: آقای سپهری دلم خیلی درد می‌کند. من از وضع او نگران شدم به آقای دکتر حسینی‌نژاد گفتم: بیا او را ببریم اصفهان، چون آنجا دکتر متخصص بود و ممکن بود کاری برایش انجام دهند.

در همین لحظه دکتر «جوز» دکتر جراح هندی بیمارستان وارد اتاق شد، ما به او گفتیم: دکتر اگر اینجا نمی‌شود کاری برای او انجام داد ما او را ببریم اصفهان، دکتر جوز گفت: شما بروید بیرون من او را معاینه کنم، البته این کلمات را با فارسی دست و پا شکسته و اشاره می‌گفت: ما از اطاق بیرون رفتیم و روی نیمکت روبروی اتاق نشستیم، چند لحظه بعد یعنی تقریباً ساعت ۴ بعد از ظهر بود که ناگاه دکتر جوز از اتاق بیرون آمد و درِ اتاق را به هم زد و با سرعت از سالن بیرون رفت، ‌ما از جا بلند شدیم تا با او صحبت کنیم اما او به سرعت از سالن بیرون رفت و از پرستاری که بعد از دکتر از اتاق بیرون آمد پرسیدیم چطور شد، می‌شود او را به اصفهان ببریم. پرستار با ناراحتی گفت: تمام کرد!!

واقعاً لحظه ناراحت‌کننده‌ای بود. جوانی که دائیش روز قبل به تهران رفته تا او را برای ازدواج به اردکان بیاورد اما او قبل از اینکه دائی را ببیند صبح زود وارد اردکان شده بود و به محض اینکه فهمیده بود قرار است تظاهرات بشود، علی رغم خستگی راه در تظاهرات حاضر شده بود و اینک به عنوان اولین شهید اردکان در سن ۲۰ سالگی جان را به جان آفرین تسلیم کرد. کار از کار گذشته بود و دیگر نمی‌توانستیم برای او کاری بکنیم، لذا فوراً به مدرسه علمیه آمدیم و به بچه‌ها گفتم: بروید اطراف بیمارستان جمع شوید تا جسد او را از بیمارستان نبرند زیرا شهربانی در آن زمان برای جلوگیری از تشییع جنازه می‌گفت: جسد شهدا باید شب توسط ماموران شهربانی محرمانه دفن شود.

من و یکی دو نفر دیگر حالا یادم نیست که چه کسانی بودند به باغ آیت الله خاتمی واقع در صدرآباد رفتیم یکی از افسران اردکانی که از اقوام آیت الله خاتمی هم بودند و در آن ایام به عنوان مأموریت از تهران به یزد آمده بود، چند لحظه بعد از یزد به منزل آیت الله خاتمی آمد. اصرار او این بود که جنازه بدون تشریفات به خاک سپرده شود و اصرار ما هم این بود که اولاً ضارب باید قصاص شود ثانیاً‌ باید جنازه با تشریفات و تشییع جنازه مفصل به خاک سپرده شود. مذاکرات چند ساعت طول کشید،‌ شهربانی بلافاصله یکی از مأمورانش که همه گمان می‌کردند او قاتل است، به یزد فرستاده، خلاصه پس از صحبت‌های فراوان قرار شد شهربانی در دفن شهید هیچ دخالتی نداشته باشد. پس از پایان جلسه ما آمدیم مدرسه علمیه مقدمات کار را فراهم کردیم و بلندگوئی را روی ماشین نصب کردیم و پارچه و پلاکاردهای مورد نیاز را تهیه کردیم و پارچه قرمزی برای پوشاندن روی جنازه شهید آماده کردیم به طرق مختلف از مردم خواستیم تا صبح روز سیزده رمضان برای تشییع جنازه در جلو بیمارستان حاضر شوند. البته برای احتیاط عده‌ای هم از شب تا صبح جلو در بیمارستان ماندند تا ماموران جسد شهید را از بیمارستان بیرون نبرند.

 



http://ziba_lovememahtarin.com.loxblog.com/

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:6 توسط امیر رضا زارعشاهی| |


Power By: LoxBlog.Com